تو بـر زخـم دلـم باریده اى باران رحمت را |
|
تو را مـن مـىشناسم، مـنبع پاک کـرامت را |
من ازچشمان آهوخوانده ام رخصت که فرمودیش |
|
کـه من حـس مىکنم درد درونسوز شکایت را |
ازآن روزى کـه حلقه بر ضریحت بست دستانم |
|
دلم شـیدا شد و دادم زکـف دامـان طاقت را |
شـکوفه مـىدهد دسـتان سـبز التماسم، عشق! |
|
بـیـا تـفسیر کـن آیـات زیـباى اجـابت را |